یازده سال گذشت، این صداست که می ماند (محمد مالی)

مرد ایل را «مثانه پُر از سنگی» که به تیغ جراحان سپرده بود از پای در نیاورد. «تنگی نفس» هم یارای او نبود؛هرگز….«بهمن»؛سرایشگر عشق بود نه اسیر آن. « مردِ»ما را غُربت کُشت و تو چه می دانی که این«درد»چیست؟

مردی بازنایافتنی؛ شناسنامه تاریخی یک ایلِ سرفراز؛ نوایی جاودانه که آمیزه ای از لطافت و حماسه بود:«بهمن»یعنی زندگی، عشق، جنگ و حماسه؛او که غریبانه ناگاه از فراز زردکوه فروآمد تا«سلطانِ سلاطینِ تَغَنی»از عمق عطش با «مهر» شکوفا شود و«اسطورۀ قوم سرگردانِ»ما لقب گرفته باشد و در تلخ روزی بس، با «آبان» در آن جمعه بارانی رفته باشد.

تا حنجره سُرخ ایل؛آرزوهای دور و دراز موسیقیاییِ یک تمدن خاطره را در خاک غُربت فرو بَرَد. یا شاید اما مرگِ جسمانیِ چون اویی تعبیر این زمزمه همیشگی اش باشد که؛«ای خدا بال بُم بِده،دو بال اِسبید، ِرِوُم بال اَوشِنون، جایی که غَم نید.»

ترنم زلال جویباران کوچ رو؛خود اما نمونه ای کامل از بلوغ مخملین آواز فاخر در فرهنگ غنی ایرانی بود. راستی که؛«آستارۀ صبح اینک طلوع جاودانه یافته»و آه که او خود زیباتر خوانده بود این تمنایِ ناگزیرِ بشر را که:«تیه به رَه مَندن،سخته جوون کَندِن».

…و چه می دانست«دا»؛ بانو حاجیه«لیمو علاءالدین»که طفل آرزوهایش تنها صدای غرورآمیز ایل خواهد شد در کالبد تاریخ ایران زمین، وقتی در هر گام موسیقیایی جا پای زمزمه های دا می گذاشت.

و بهمن علاءالدین همیشه از آن شامگاه زمستانی ۱۳۶۴ بعنوان سیاه ترین روز زندگی اش یاد می کرد و تا آخرین روزهای حیات؛حسرت از دست دادن«دا»را در سینه داشت. مادری که تنها معلم فرزند خود بود…

و چه می دانست«دا»؛زمزمۀ معروف اش که استاد علاءالدین همیشه با این تعبیر که؛« هرگز صدایی زیباتر و خوشتر از صدای مادرم نشنیدم»از آن صحبت می کرد باعث بوجود آمدن آلبوم «تاراز» شد و استاد با استفاده از ملودی آن«زمزمه» در یکی از آهنگ ها درست هم «گام» و هم «پرده»با مادرش خوانده است.

باری؛«کوگ تاراز»، حالا یازده بهار است که چهره درهم کشیده،«مینا بنفش»دست از سماع برگرفته و «عبدممد للری» حتی به تماشای «لاش اسپید» معشوقه اش رغبتی نشان نمی دهد.

بیهوده نبود اگر بانگ برمی آوردند که؛«بگوین بره «بر افتو»تا بـیا علاءالـدیـن بـخـونه از نو»؛او که اگر در میان فراموشی های بزرگ من، شما و سایر هم نسلانمان در عصر ترانس مدرنیسم؛با صدایی که عطشناک و سرکش،قد می کشید و بُغضی همچنان که از «تِهنایی»او خبر می داد از لیلی و مجنون، عشق های کاغذی،شیر علی مردون،لالایی های حماسی،رنج های مالکَنون،دوری از شلیل و تنگ های شبانه در کنار رودخانه،مینا بنفش های ایل چهارلنگ،کنار چشمه کهرنگ بار انداختن هفت لنگ و چهارلنگ،سوز صدای کبک های تاراز،هیاری های جوانان،شبیخون های دلاورانۀ جنگاوران ایل، مال بارونده،گل نازدار،دست به هم دادن برای شکست دشمنان،کَن کَن مال ها،آستاره های صبح،آرزوی با هم بودن مردم بختیاری در یک سبزه زار با لباس های زیبا و مخمل،شرح یک عروسی و بَهیگ واقعیِ بختیاری، ناله ی تفنگ «گاگریو»،دل های شکسته از روزگار پر دنگ و فنگ و بادهای گرمِ گرمسیر و…نگفته بود؛شاید اما در جغرافیای فردای فرزندانمان در گستره ستبر زاگرس؛اثری از هزاره های مانای تاریخیمان در دست نمی بود؛چه؛مقرر گردیده:تنها صداست که می ماند و راستی را این صدا؛بازتاباننده همان اندیشه است و آدمیان به کمک همین زبان می اندیشند.

آری؛ آقای خواننده، در گرگ و میش شبی دور از مال چون ترجیع‌بند همان ترانه شبانه به ما جماعت، حالی کرد ‌که حوصله ندارد. البته بی‌حوصلگی او سال‌هاست که… آن تلخیِ عمیق که از کرج به زاگرس مخابره شد، نبود آنچه باید که، آخر او نه سلطان قلب‌ها بود و نه شاعر آینه‌ها. راستی! هیچ‌کس نتوانست برایش کاری کند چرا که ماهی ها در خاک می‌میرند.

https://hoorkhabar.ir/669200کپی شد!
453