“ملی” در کوچه عشقی! (محمد سلطانی علاسوند)

نمیدانم که باید خدا را بر نکویی اوضاع دوستانم شاکر باشم، یا از فقر در شناخته شدن فقیران، به او شکایت کنم. فقرا حتی از این که دیگران، اوضاع آنها را بدانند و بر احوالشان آگاه باشند، فقیرند.

مُهر تهیدستی و بی کسی چنان بر پیشانی شان خورده است، که نه کسی جویای آنها میشود و نه ناخوشی اوضاعشان را باور میکند.

فیلم ملی و راه ها نرفته اش، از آن فیلم هایی است که میشود در یک جمله یا کمتر از آن، در کلماتی مختصر، توضیحی کامل و جامع درباره آن ارائه کرد. بداقبالی زنی که برای فرار از دسته خانواده نگهبانش، خود را به آغوش گرگی هار می اندازد، که درنده خو تر و بی قید تر از آنستکه راهی بجز “کتک” برای اثبات محبت بداند و لطفی بالاتر از “کتک نزدن” بلد باشد. مادرانی که آنقدر الطاف مادرانه شان را با منت توأم ساخته بودند، رنگی از صفا و مهر در ایشان یافت نمیشد.

مادرشوهری که دوست میداشت، انتقام بدی های رفته بر خویش را، با دیدن و سکوت کردن دربرابر همان بدی ها نسبت به عروسش، از زمانه بگیرد.

از ابتدا تا انتهایش را میشود در تطور مابین امید و فریب و کتک و ناامیدی خلاصه کرد. کسی که میکوشد تا آغوشی بیابد، که در آن محترم، و نه صرفا محبوب باشد. هم سخنی که رحیمانه و دوستانه در کنارش باشد، نه آنکه جبارانه و مسلط؛ او را هر آینه در ورطه عذاب افکند. او از کسانیکه از فرط خیرخواهی و بی مجالی برای ابراز خویشتن شان، بدکردار شده اند به تنگ آمده است.

باری، دوستانم مطابق معمولِ، که در مواجهه با وقایع و آثار هنری و نظریه های فلسفی و آراء سیاسی، در نهایت ایجاز و اختصار بنیان های فکری شرق و غرب را به لرزه در می آورند این بار نیز کوتاهی نکردند. در بیانی هرچه خلاصه تر، آنرا یاوه ای خواندند که برساخته ی ذهن متوحش نویسنده بوده است. در در بهترین و ملایم ترین وصفشان، آنرا تجسمی افراطی از حقیقت موجود دانستند. البته که سخن اطرافیان بنده ملاکی از رأی جامعه نیست، اما رأیی در میان آراء که هست.

وقتی که با این حجم از مخالفت و انکار و کوچکنمایی این حقیقت مواجه شدم، به یکباره خودم را در کوچه عشقی دیدم. اگر اسمش را درست بگویم. وقتی که همراه مادرم برای عیادت پیرزنی میرفتیم که این اواخر زمین گیر شده بود. هزینه درمان نداشت و هرگاه قدری بهبود میافت و حرکت میکرد، دوباره می افتاد و از جایی دچار شکستگی میشد. دندانهای مصنوعی اش گم شده بود.

یک زگیل بزرگ نیز چنان بر صورتش نقش بسته بود که بخشی از چشم او را می پوشاند. همه ی درد هایش به راحتی درمان میشد، اگر پول میداشت. تنها ذخیره ای که داشت، یک فیش سفر حج بود؛ آنرا هم فروخت و بعد از آن بکلی بی انگیزه شده بود. ازین خوشحال بود که خدا میخواهد گناهان او را بریزد و ببرد. وقتی از گناهش می پرسیدی، از جوانی اش میگفت که وقتی در خانه فلان اعیان، لباس میشسته؛ آستین هایش بالا میرفته است و نگاه نامحرم بر آن می افتاده است

چندین تابلو از نقاشی های منصوب به معصومین در زیر زمین کوچکی که در آن زندگی میکرد داشت. شاید بالغ بر ده بار به کربلا رفته بود. قبل از زمین گیر شدنش خود را سریع العجابه میدانست و هر بار داستانی از نفرین هایش برای این و آن میگفت. چند فرزند داشت، اما بیشتر یکی را یاد میکرد. همانکه وقتی لیسانس شیمی داشت میتوانست استخدام آموزش و پرورش شود و وقتی فوق لیسانس گرفت، بیکار ماند تا اینکه بعد از چند سال که پراکنده کاری میکرد، حسابدار یکی از کارخانه های یکی از صاحبکاران مادرش شد.

هیچکدام از اهل آن محله، و محلات مشابه آنجا اوضاع بهتری ندارند. بیوه زنان کهنسال مدت زیادی از روز را در پیشگاه در خانه هایشان، به تماشا عابران می نشینند و نقد و بررسی احوال اهل محل را در دستور کار دارند. زنانی که همسرانشان در قید حیاتند و فرزندانشان هنوز در خانه اند، این تفریح را هم ندارند و مدام درگیر وعده های غذایی و رفت و روب خانه اند. اگرچه که کار دیگری نیز برای خود متصور نیستند و زیستن را در همین تعریف میکنند.

آنچه در یکی از دفعاتی که برای عیادت، همراه مادرم به آن کوچه رفتم، دیدم و شنیدم؛ تا آن لحظه در باورم نیز نمی آمد. همان دفعه آخر که در کوچه ماندم تا مزاحم پیر زن نباشم. آخر او مقید بود که برنامحرمان، گیسوان سفیدش را بپوشاند. این کار برایش دشوار بود، اما عقیده، آن چیزیستکه تحمل دشواری ها را برای آدمی مقبول و معقول میکند. در آن مدتِ حدود نیم ساعت، دوبار کوچه را بالا و پایین رفتم، و چهار بار صدای شیون و ناله و فریاد شنیدم.

همراه با صدای شکستن و پرتاب اشیا، یا بدون آن. با دیدن کودکانی که درب منزل نشسته بودند و سکوتی عمیق آنها را دربرگرفته بود، و بدون آن. این مشاهده کافی بود تا دیگر به همراهی مادرم، به آن محله نروم.

گاهی آنچه ما آنرا ناممکن و دور از نظر میدانیم، جزئی از روزمرگی های مردمی در همین شهر است. چنانکه کسی از همسایگانشان حتی از آن متأثر نمیشود. چه بیوه زنهای تحلیلگر و چه زنهای خانه نشین که اغلبشان، ماهی چند بار از همین الطاف شوهرانی که فکر میکنند، تأمین نان و آب به آنها حق غضب و عصیان میدهد، بهره مند میشوند. بعضی ازیشان هربار فریاد میزنند، برخی برای آنچه آبروداری مینامند هیچگاه صدایی درنمیدهند، و عده ای از فریاد زدن خسته شده اند.

https://hoorkhabar.ir/673464کپی شد!
377