حمیدیه؛ آخرین سنگر بسوی اهواز
در زندگی یک فرد گاها نقطه عطفی، باعث می شود یک حادثه، یک شخص و یا یک نقطه جغرافیائی تا پایان عمر با وی همراه باشد. در حقیقت همه گذشته در تصاویر باقی مانده از آن لحظات گوئی هنوز زنده هستند و در کشاکش حال و آینده با اویند. برای من هم پس از این همه سال که از آغاز و تداوم و سرانجام یک جنگ تحمیلی گذشته است،«حمیدیه و علی هاشمی» این نقش ماندگار را در زندگی ام ایفا کرده اند.
شناسنامه من بدون هیچ زمینه و انگیزه قبلی و صرفا براثر یک رویداد عادی ناشی از دوستی پدرم با یک مامور اداره ثبت در حمیدیه به شماره ۱۱۲ مهمترین ممیزه شخصی من شد. اما وقتی به اتفاق جمعی از دوستان همسن و سال از محلات «زیتون کارگری، حصیرآباد، بیست متری شهرداری و آسیاباد» اهواز همگی در سپاه پاسداران حمیدیه جمع شدیم آن زمان صدور شناسنامه ام از این شهر، رنگ و بوی دیگری گرفت. یک حضور تصادفی که اینک پس از سالهای متمادی بسیار پرمعناتر شده است. تک تک آن لحظات اینک در کالبد تاریخ و در ساختمانی که بنام «هنرستان فنی و حرفه ای» بود و سپاه موقتا در آن سکنی گرفته بود، جلای دیگری یافته است.
حالا وقتی نام «حمیدیه» را می شنوم و یا در جائی می خوانم، حساس می شوم. گوشهایم را تیز می کنم و یا برق چشمانم بدنبال واژه هائی است که از آنها معنا و مفهوم محبت و در عین حال قلبهای شکسته را جستجو می کنم. می دانم حالا پس از این همه سال فرزندان نسل های بعد تک تک آن لحظاتی که ما در آن غوطه ور بودیم را می خواهند دریابند تا ببینند چه بر پدرانشان، برادرانشان و مردم گذشت. «حمد بدوی، چاسب طرفی، عبد عبیات، محمود اسکندری، عبدالامیر عبیات، محمد مهدی حلاج زاده و حمید بیت سعید» از چه جنسی بودند که بی هیچ سلاح قابل اعتنائی صرفا بر پایه آرمانهائی که به آنها عشق می ورزیدند، ایستادند و در کمال سادگی بگونه ای صمیمانه چهره در خاک و خون کشیدند.
بی تردید غروب نهم مهرماه سال ۱۳۵۹ برای من نیز بسان همه مردم حمیدیه و دشت آزادگان روزی از یاد رفتنی نیست. در حالیکه تنها ده روز از آغاز جنگی ناخواسته و بشکل غافلگیرانه سپری شده بود دشمن تا دندان مسلح با پشت سرگذاشتن بیش از هشتاد کیلومتر اینک خود را در فاصله ۲۶ کیلومتری اهواز می یافت.
وقتی جنگ آغاز شد با ساده انگاری فکر می کردیم یک سوء تفاهم سیاسی است و تا چند روز دیگر پایان خواهد یافت، اما پایان نیافت. در آن ایام و لحظه به لحظه این بازار شایعات بود که حاکمیت می کرد. بی آنکه بتوانی بخوبی واقعیات را تشخیص بدهی. یک نفر از ناامیدی و از دست دادن مواضع و سقوط پی درپی شهرها و روستاها خبر می داد و لحظاتی بعد یکی با خوشحالی و هیجان فریاد برمی آورد که عراقی ها عقب نشینی کرده اند!
اخبار شادی بخش آنقدر با واقعیات تلخ فاصله داشتند که دیگر هیچ خبر شادی آوری را هم ما باور نداشتیم. لحظات بسرعت می گذشت در حالیکه امیدها از آمدن «توپخانه خراسان» که در مورد آن بسیار می گفتند که قرار است بیاید و اینکه قدرت هر شلیکش چنین و چنان می کند و هر دشمنی را از سر راه می برد. اما دشمن داشت کیلومتر به کیلومتر جلو می آمد و از توپخانه خراسان ردی و اثری نبود.
در آن بیغوله یاس آور، حالا چهره مردم را درمی یافتی که بسان قهرمان به تو که لباس نظامی بر تن داشتی و تفنگ ژ-۳ روی دوشت بود و چهار عدد نارنجک دستی و پنج خشاب گلوله همراهت بود، می نگریستند تا تو مدافع شهرشان باشی و تو نمی دانستی چگونه تفاوت آنچه در غرش سهمگین خمپاره ها و تیرهای رسام نفربرهای پی ام پی دشمن بعثی می دیدی را باید محاسبه نمائی؟ در چنین ساعاتی انتظار، سخت ترین تصویری بود که هریک از دوستانت می توانستند در چهره تو بیابند و تو هم همین تصاویر افسرده را در چهره تک تک آنها می یافتی. حالا دشمن از «سوبله و بستان و سابله و سوسنگرد و ابوحمیضه» گذشته بود و به تاخت روی نوار سیاه رنگ جاده بسمت «کوت سید نعیم و شبیشه و حمیدیه» می کوبید. و ما هنوز با همان تفنگهای ژ-۳ که با اندک خاکی که در لوله شان رخنه می کرد از کار می افتادند، در دو سوی جاده، حدفاصل شبیشه تا ورودی حمیدیه در آماده باش، سنگر گرفته بودیم. در گودالهائی کوچک که در شیب جاده، ساخته بودیم و فقط می توانستی در آنها بنشینی.
شب قبل از آن علی هاشمی فرمانده جوان مان اکیپی از ما را به سمت «پادگان دشت آزادگان» فرستاد تا دریابد اوضاع چگونه است.آن شب پادگانی را به چشم دیدم که قبل از رسیدن دشمن خودبخود تسلیم شده بود. اندک سربازانی که بهمراه چند درجه دار مانده بودند، مایوسانه بدنبال یافتن راهی برای انهدام تانکهای چیفتن و نفربرهای غول پیکری که سالم و بی سروصدا در گوشه پادگان خفته بودند، می گشتند تا بلکه بدست دشمن نیفتند. در همان حال برق شعله های شلیک دشمن را از سمت «تپه های الله اکبر» به چشم می دیدیم که با نور ستارگان درهم می آمیختند. و ما کنجکاوانه به افراد سرگردانی در این پادگان درندشت، می نگریستیم که هیچیک از آنها نمی دانستند از این غول های خفته حتی سواری بگیرند. سرمایه های ملی که در روز مبادا به هیچ کاری نمی خوردند و من مجبور بودم مغرورانه به همان تفنگ و صد گلوله ای که بهمراهم بود، بنازم و با آنها بایستم.
حمیدیه از صبح روز نهم مهرماه ۱۳۵۹ به این باور رسیده بود که چالش ماندن و یا رفتن به منتهی الیه خویش رسیده است و این سپاه کوچک ما با اندک نفراتش هر آنچه دارد را باید در دو سوی جاده ای که با یک پیچ انباشته از درخت به سمت اهواز می رود، بکار بندد. تنها جائی که نقطه اتکای ما بود و می توانستیم قوت خویش را بروز دهیم. تنگه ای که برای ورود به آن می بایستی از یک پل کوچک هم عبور می کردی و در انبوه درختان این معبر نیروهای بعثی را به تردید می انداخت.
حالا دیگر شهر آبستن التهابی از نوع دیگر بود. بتدریج تردد کم می شد. صدای تَک و تُوک موتورسیکلت یا ماشین، خیابان اصلی شهر را به جولان در می آورد. اندک عابران را می دیدی که با عجله درحالی که ترسی مزمن در چهره داشتند و حیرتی غم انگیز در حرکاتشان که بیشتر به دویدن شباهت داشت، طول و عرض خیابان را طی می کردند. گاهی می ایستادند و به صدائی که از پشت سرشان می شنیدند با وسواس گوش می دادند. وانتی پر از اثاثیه از کنارم می گذرد در حالیکه خانواده ای هراسان و در فشار کنار هم نشسته اند. همگی حیرت زده ایم. کمتر کسی از ما هم با دیگری سخن می گوید. کلمات در نهایت کوتاهی و در حد اشاره از زبان جاری می شود. هر چه بود داشت اتفاق می افتاد. ما در متن خبر هستیم. شاید هم خود خبر، که داشتیم رخ می دادیم و بعدها دیگران باید آن را می شنیدند. هر چه بود خودش داشت می آمد. مانعی امیدوار کننده هم وجود نداشت. حالا خلوتی رعب آور حاکم بود که ازلابلای سکوت آن فقط می توانستی محبتی کم نظیر را میان همرزمانت ببینی که بی هیچ منتی فقط مهربانی و نگرانی را میانتان تقسیم می کرد. اینجا دیگر چشمانمان بود و گوش هایمان و انتظاری که لحظه لحظه آن حادثه بود که داشت می رسید.
عصر همان روز با شلیکهائی که پس از ده روز انتظار از آغاز جنگ حالا در زیر گوشمان موسیقی تلخ گوشت و پوست و خون را می نواختند در می یافتیم که دشمن نزدیک و نزدیکتر شده است. از کوت سیدنعیم بسختی گذشته است. کشاورزان در آنجا آب را در زمینهایشان رها کرده بودند تا بلکه باتلاقی برای تانکهای عراقی درست کرده باشند با این حال کاروان دشمن عصبانی مثل ماری زخمی بر روی جاده بسمت حمیدیه با اصرار به جلو می آمد. و ما با اندک سلاح هایمان در افتادگی شانه های جاده خود را پنهان کرده بودیم. دیگر باورم آمده بودکه حمیدیه آخرین رمق هایش را برای ماندگاری اهواز در طبق اخلاص گذاشته است و نشانه های آن را به چشم می دیدم که تیرهای رسام دشمن روی جاده و اطراف را شخم می زدند و من در آن لحظات به باقیمانده گلوله هایم امیدوار بودم و اینکه هنوز هم تفنگ ژ-۳ رمقی از خود نشان می داد. پس از آن سکوت بود تا در تاریکی غمگین، شبی را در انتظار توپخانه ای از خراسان سپری کنیم که نیامد اما در عوض در سیاهی همان شب، بچه های اهواز آمدند و قبل از استحکام دشمن هول و هراس را در کاروان آنها فرو کردند تا بدین ترتیب حمیدیه هیچوقت اشغال نشود!