فرهنگ؛ واژه ای که ترجیح می دهیم از غرب به ارث ببریم
این روزها، هویتمان، اعتقاداتمان و تمام فرهنگِ سرشار از آزادگی و انسانیتمان را طوری بی سروصدا در انبار خانه ها پنهان کرده ایم که مبادا چشم دنیا به آنها بیفتد و شرممان بگیرد! آنوقت در فضای مجازی، سرِ به بلندای تاریخمان را در برابر فرهنگ بیگانه خم کرده ایم به امید اینکه با فرهنگ حسابمان کنند! انگار نه انگار که خودمان فرهنگی داریم به وسعت کهکشان ها.
ما در حال تلاشیم؛ تلاش برای دست کشیدن از هویتی که با خون شهدا و قلم علمایمان برپاست؛ که به کجا برسیم؟ شاید به تمدنی که هزاران سال بعد از اسلام ریشه دار شد و یا حتی فرهنگی که بوی استعمار می دهد. براستی ما همان ایرانی ای هستیم که حافظ قرآن بود و عرفانِ شعرهایش تا به امروز، بالِ پروازِ تمامِ در راه ماندگانِ از ملکوت است؟ یا همان کاشف الکلی که چهره ی محجوبش با آن لباس اسلامی، دست به دست، تمام اروپا را گشته تا درب دانشکده های پزشکیشان را به آن زینت بخشند؟ آیا این ما نیستیم که باید تمدنمان را به رخ نیمکره ی غربی بکشانیم؟
تعریف این روزهای فرهنگ برایم بس غریب است؛ پوشیدن لباس هایی که آنها برایمان تعریف کرده اند، به همراه یک جلد کتابی که بوی همه چیز می دهد جز انسانیت! و نشستن در کافه ای و زل زدن به قهوه تلخی که نمیدانم چطور توانست جای چای قندپهلو را بگیرد؛ برای ما خودِ حرف دیگر معنایی ندارد؛ تو و من تنها زمانی فرهیخته شناخته می شویم که قاطی حرف های روزمره مان جمله هایی از فلان نویسنده آمریکایی و بهمان اندیشمند اروپایی بگوییم و به روی خودمان نیاوریم که آن روزها که نهج البلاغه یکی از کتاب های کتابخانه مان بود این جمله ها را آنجا خوانده ایم و اینگونه میشویم انسان قرن بیست و چند که به راحتی نقض حق کپی رایت را می بیند و دم نمیزند؛ شاید به این دلیل که نقل قول از نهج البلاغه دوزِ فرهنگمان را کاهش می دهد!
ما برخلاف پیشینیانمان عادت کردیم که برایمان تعین تکلیف کنند؛ که در عین آزادگی با تلقینِ بردگی در پیله های افسردگی بپیچیم و از سختی پروانه شدن بنالیم؛ آزادی چیست که آنها فرهنگ ناقصش را به رخمان می کشند؟ ما خود سالهاست آزادیم؛ درست از همان روزی که سید الأحرارمان، اباعبدالله الحسینمان،در میان چکاچک تیغ ها، سر را به خدا سپرد و خواند: إن لم یکن لکم دین فکونوا احرارا فی دنیاکم؛ که آی آدم ها، اگر دین ندارید نداشته باشید اما لااقل آزاده باشید.
ما ملت محرومی هستیم؛ محروم از تمام آنچه بودیم؛ به راستی ما را چه شده که چشمان بینایمان را با عینک کوری آنها پوشانده ایم و خود را از دیدن گذشته ای اینچنین درخشان محروم کرده ایم! جوانان ما در جست و جوی فرهنگی هستند که ریشه های نیم سوخته اش هنوز در طینت پاکشان نخشکیده و چه دلنواز است امید به جوانه زدن فرهنگی که هرآنچه دست بود نتوانست آنرا به آتش بکشد.
نویسنده: حنان سالمی