تَیَمُمْ واجب است وقتی که خاک است…!(شایان حاجینجف)

سالها است چشمهایش را که میبندد با کابوسی گلاویز میشود که خواب را بر او حرام کرده است. گویی چیزی گلویش را سخت میفشارد و بر سینهاش مینشیند تا نفس نکشد. از خواب برمیخیزد تا هوایی تازه کند اما راه چارهای نمییابد. خفگی ادامه دارد. چشمهایش گود افتاده است و تار میبیند. شاید از چیزی هراس دارد؛ کابوسی که هر وقت دلش میخواهد به سراغ او میآید و چهار ستون بدنش را به لرزه میاندازد.
چشمهایش تار میبیند. صحنهها تکراری هستند؛ همان خفگی همیشگی، همان سکانسهای تکراری، همان روزهای زرد و قهوهای که کودکی با ماسک بزرگتر از صورتش به مدرسه میرود یا پیرمردی که از شدت نفس تنگی به اسپری روی میآورد. این صحنهها، این خفگیها، تکراری است و سالها است اشکش را در آوردهاند. شاید به سرش بزند که هیچ گاه چشمهایش را نبندد و به خواب نرود تا این کابوس به سراغش نیاید اما مگر میشود!؟
رنگش پریده است. حال و هوایش خوب نیست اما با خنده میگوید: «خفگی هم عالمی دارد!» سینهاش را صاف میکند و چشمهایش را میمالد تا شاید بهتر نفس بکشد و ببیند اما پردهای جلوی چشمهایش را گرفته است و تار میبیند و ریهاش شبیه کتابخانهای شده که سالها است کسی به سراغ آن نرفته و خاک سطح کتابهای آن را پوشانده است؛ درست شبیه سطح خاک گرفته مغز بعضیها!
باید به سراغ خستگیهایش برود، همان دردهای همیشگی، همان خفگی که سالها است در گلویش رسوب کرده است. باید شانههایش را بتکاند و در خاک هوا تیمم کند. بعد برای مردمش که هشت سال جنگیدهاند، درد کشیدهاند، خاک خوردهاند و دود نفت در چشمهایشان رفته است کفن بپوشد و فاتحه بخواند چون کسی مردمانش را از پشت پرده خاک نمیبیند چون هیچ کس صدایشان را نمیشنود.
اهواز عجیب درد دارد و آن قدر خون دل و خاک خورده که هوایش سرخِ سرخ است، خونیتر از همیشه، خاکیتر از هر سال. برای آن که دردهایش را نبینند سالها است که ماسک بر دهان خود میگذارد. نفس که کم میآورد اسپری میزند و وقتی که بُغضش میترکد یک روز تعطیلی و چند کلمه حرف تو خالی دوای دردش میشود.
نفسهای تنگ اهواز باز هم به شماره افتاده و سرفههایش گواه سینه خشک شده کارون است. گواه آن همه دردهایی که سالها خاک خورده و روی هم تلنبار شدهاند و هیچ کس برایشان سینه چاک نداده است. باز هم شب شده و وقت خواب است اما اهواز این بار قبل از خواب در خاک هوا تیمم میکند و کفن میپوشد تا وقتی که صبح چشم باز میکند زیر خروارها خاک دفن شده باشد دیگر از جایش برنخیزد. آن قدر درد دارد که دلش میخواهد هیچ کس را به یاد نیاورد؛ اهوازی را که بوده است و اکنون دیگر نیست، مردمانی را که آن جا زندگی میکردند و اکنون زیر خاک دفن شدهاند و دیگر هیچ کس صدایشان را نمیشنود. اهواز دلش میخواست نفس بکشد و رو سفید از دنیا برود اما بر دهانش ماسک زد و رو سفید از دنیا رفت.