واگویه ای از ۸ سال دفاع مقدس

هورنیوز – آخرین روز تابستان هر سال می شود سالگرد اولین بمباران هوایی توسط جنگنده های عراقی و آغاز جنگی که هشت سال به طول انجامید و نه جنگ که ” دفاع مقدس” نام گرفت. جنگی که امروز هم که سی و پنج سال از آن می گذرد هنوز آثارش آنچنان زنده و گویاست که گویی هنوز آن نبرد ناجوانمردانه به پایان نرسیده است.
برای کسانی که هویت و باورهای شان به ارزش های آن هشت سال “مقدس ” گره خورده سخت است تا باور کنند، این جنگ به پایان رسیده است و هر سال در سی و یک شهریور ماه فقط چند روزی برای گرامیداشت آنان که رفتند و آنان که ماندند تقدیر و تشکر است که حواله می شود و سپس پرونده جنگ تا آخرین روز تابستان هر سال بایگانی می شود.
برای کسانی که اولین ویراژ هواپیماهای عراقی را در آسمان آبی در دوران جنگ در خرمشهر دیده اند، هنوز صدای هر آژیر و حتی آتش بازی در جشن ها یادآور آن روز تلخی است که حریم هوایی کشورشان شکسته شد و دشمن تا عمق سرزمین ما نفوذ کرد.
آنها هرگز آن روز را که مردم سراسیمه از خانه ها بیرون آمده و با چشم های نگران از هم می پرسیدند، چه بود و چه خواهد شد؟را فراموش نخواهند کرد.
آن روز شاید هنوز پایتخت نشینان از عمق فاجعه مطلع نشده بودند که مردم هراسان خانه های خود و هرآنچه طی همه آن سال ها اندوخته بودند را رها کردند و حتی با پای پیاده تا آنجا که می توانستند از شهر و دیار و خانه مادری خود دور شدند.
هنوز هم رد پای صدها هزار نفر از اهالی شهرهای مرزی بر روی جاده های این مرز و بوم نشان از آوارگی و جنگزدگی مردمی دارد که به یکباره با هجوم همه جانبه تانک ها و سربازان تا بن دندان مسلح محاصره شده بودند.
کوی ذوالفقاری در آن سوی شهر آبادان و نخل های سروقامت خرمشهر همه به تصرف دشمنی در آمده بود که شبانه مرزها را ناجوانمردانه درنورید و تا پشت دیوار خانه های مان آمده بود.
اولین روز ماه مهرسال ۱۳۵۹، دیگر هیچ مهربانی با خود نداشت وقتی دانش آموزان شهرهای مرزی به جای رفتن به کلاس درس، دست در دست خانواده های خود شهر و روستای شان را ترک می کردند.
با این حال هنوز شاگردان دبستانی بودند که یونیفورم مدرسه را برتن کرده و آماده شروع اولین روز درس بودند که با صدای آزیر قرمز به گوشه ای پناه بردند.
مهر و آبان و آذر که گذشت، زمستان رسید و بهار آمد اما باز هم صدای پای جنگ در همه خانه ها شنیده می شد. دیگر می شد دید که هر خانواده ای به نوعی درگیر این جنگ شده است. فقط این اهالی آبادان و خرمشهر و دهلران و سردشت و … نبودند که صدای انفجار خمپاره ها زندگی شان را دگرگون کرده بود.
حالا دیگر در هر خانه ای حتی در روستاهای شمالی ترین بحش کشور ،جنگ احساس می شد وقتی نوجوانان و جوانان برای پیوستن به سایر رزمندگان بسیج می شدند و گاه با دستکاری شناسنامه و …از شهر و روستا برای اعزام به جبهه در صف انتظار می ایستادند.
همه ایران به وسعت یک جبهه نبرد با دشمن شده بود. در هر خانه ای را که می زدی رد پایی از شهادت، جانبازی، اسارات، مفقودالاثری و …. می دیدی. مسیحی و کلیمی، انقلابی و غیرانقلابی، محافظه کار و اصلاح طلب، دلواپس و متعادل، شهری و روستایی….. کسی رنگی و نشانی نداشت.
بی تعارف بگویم. هدف آن روز مردم یکی شده بود، دفاع از کیان کشور و تمامیت ارضی. خیلی ها بی هیچ ادعایی می آمدند. آغوش مرزها برای دربرکشیدن همه ” ایرانیان” باز بود. کسی را به جرم داشتن مرام سیاسی و عقیده و باور دینی از شرکت در این نبرد ” مقدس” حذف نمی کردند. رئیس و مرئوس، فرمانده و سرباز نبود. همه یک نام داشتند ” رزمنده“.
بیش از سه میلیون رزمنده از بسیج و سپاه و ارتش در این جنگ به طور مستقیم درگیر شده بودند. دویست هزار نفر جان باخته و خانواده های شان به عزا نشسته بود و در این میان بیش از ۶۰۰هزار نفر مجروح و جانباز شدند.
جانبازانی که هنوز خیل عظیمی از آنها بعد از سه دهه برای اثبات و تعیین میزان جانبازی شان در میان ادارات مختلف در رفت و آمد هستند.
همان جانبازانی که شاید بسیاری از یادها هم رفته باشند.
همان ها که دچار قطع نخاع شدند و برای راحتی مردم کشورشان خواستند که گفته شود یا شهیدند یا مفقودالاثر. جانبازانی که با گذشت این همه سال هنوز هم هر روز خبر شهادت یکی از آنها مطرح می شود که بر اثر جراحات ناشی از جانبازی و بمباران شیمیایی جان به جان آفرین تسلیم می کنند.
برای این خانواده ها هم جنگ تمام نشده است.سی سال زمان زیادی نیست که جانفشانی آن غواصانی که با دست های بسته در یک گور دسته جمعی در کنار همرزمان خود به خواب ابدی رفتند، به فراموشی سپرده شود.
با گذشت سه دهه آن نوجوانان و جوانان برومندی که برای دفاع از حریم کشورشان رفته بودند، اینک مهمان آسایشگاه ها هستند و به مردان میانسالی تبدیل شده اند که نه تنها نفس شان از این همه دود و آلودگی گرفته شده بلکه گاه زندگی آنچنان بر آنان تنگ می شود که چاره ای جز اینکه از شدت درد و بی توجهی به زندگی خود پایان دهند ندارند
زادگانی که با گذشت این همه سال، هنوز شبها با کابوس شکنجه ها هراسان از خواب می پرند و باور ندارند در کنار خانواده خود هستند نه در اسارتگاه های صدام. با این همه آیا می توان از پایان یک جنگ سخن گفت؟!
آخرین روز تابستان هر سال، مثل همه روزهای دیگر سال است برای خانواده هایی که بیش از سی سال است پاره ای از وجود خود را در یکی از جبهه های جنوب و غرب جا گذاشته اند. برای کودکانی که امروز جوان شده اند و هنوز سراغ پدران خود را می گیرند. برای مادرانی که هنوز امید دارند شاید همین روزها خبری از او بیاید.
یا برای رزمندگانی که سی سال است در رثای رفقا و هم سنگری های خود نشسته اند و با استخوانی در گلو در نظاره گر بهره برداری ها از نام و یاد شهیدان هستند. همان هایی که برای معنویتی بالاتر به جبهه ها رفتند. سابقه رزم شان در جایی ثبت نشد که بعدها با آن عقبه، برای خود دنیایی بسازند، بلکه نورانیتی را با خود به همراه آوردند که دیگر در میان این همه سیاهی ها چشم ها را می آزارد.
همان ها که بر این باور بوده و هستند که “منطق ما، منطق ملت ما، منطق مومنین، منطق قرآن است (انا لله و انا الیه راجعون) ” . در خلوت خود دلخوشند و به یاد هم می آورند آنچه امامشان گفته بود “خوشا به حال شما ملت! خوشا به حال شما زنان و مردان! خوشا به حال جانبازان و اسرا و مفقودین و خانوادههاى معظم شهدا!
بدا به حال آنانى که در این قافله نبودند! بدا به حال آنهایى که از کنار این معرکه بزرگِ جنگ و شهادت و امتحان عظیم الهى تا به حال ساکت و بىتفاوت و یا انتقاد کننده و پرخاشگر گذشتند!……حساب اینگونه افراد را از حساب مجاهدان در راه خدا جدا سازند؛ و نگذارند این مدعیان بىهنر امروز و قاعدین کوته نظر دیروز به صحنهها برگردند ….
من در میان شما باشم و یا نباشم به همه شما وصیت و سفارش مىکنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد. نگذارید پیشکسوتانِ شهادت و خون در پیچ و خم زندگى روزمره خود به فراموشى سپرده شوند.” *
آری با خود زمزمه می کنند ” خوشا به حال آنان که در این قافله نور جان و سر باختند!”
حمیرا حسینی یگانه