روزی که شهردار اهواز به کلاس اول برگشت
دوستی، سرد و گرم چشیده روزگار می گفت، هر آدمی حکایتی دارد و ماجرایی… کافی است گوش شنیدن و کاسه صبر لبریزی برای گفتن باشد!
عکس ها اما در این میانه خود، یک برش به حافظه سپرده شده ، محسوب می شوند، هر سکانس در متن خود گویای یک رخداد عظیم انسانی است، می بایست تار و پود به هم در تنیده عکس را شکافت و در سفری به عمق ناگزیر زمان، گوهر حقیقت را به آغوش کشید.
حالا این همه، بخش هایی از پازل یک داستان چهل و یک ساله هستند به روایت مردی که این روزها شهردار اهواز است و در پشت سر، حضور در شورای مدیریت جهاد، فرمانداری در چندین شهر مهم استان نظیر شادگان، شوشتر، دزفول و آبادان، و مدیرکلی صنعت و معدن و تجارت و همچنین اداره کار استان را اندوخته و در یک جمله در همه فصول سیاسی استان دست کم در چهار دهه گذشته حضوری مستمر و موثر داشته است. علی بخش مختاری اما عقیده و باوری دیگر دارد.
من از همان روز اولی که سید خلف را دیدم، می دانستم که در آینده امکان رشد و پیشرفت زیادی خواهد داشت و از دایره روستا و شهر خودش بیرون می زند. به اینجا که می رسد با تعجب می پرسم، آخر چطور ممکن است این پیش بینی آن هم در سال ۵۴ و در یکی از روستاهای جنوبی بستان؟
نگاه مهربانانه خود را به چشمانم می دوزد و با غروری سرمستانه می گوید؛ من شاگرد و دسترنج استاد محمد بهمن بیگی بودم که در سال ۵١ و در شانزدهمین دوره آموزشی دانشسرا، فارغ التحصیل شدم و برای آموزش و تدریس به بستان اعزام شدم.
… کمی جابه جا شدم، روبروی خود یکی از شاگردان پدر آموزش عشایر کشور را می دیدم، شاگرد استاد بهمن بیگی، هم او که کوه ها را برای آموزش جوانان وطن و رهانیدن آن ها از قافله جهل جا به جا می کرد. معلم بزرگ ایل و بنیانگذار تعلیم عشایر و روستاییان. به یاد خاطره ای افتادم که در مراسم بزرگداشت استاد بهمن بیگی شنیده و خوانده بودم.
در این مراسم، جهانگیر شهبازی، معاون بهمن بیگی روی سن رفته و به ذکر خاطراتی از وی پرداخت. وی یکی از خاطرات را این گونه تعریف کرد: در همان سال های پیش از انقلاب اسلامی، یک بار همسر شاه به میان عشایر آمد و به بازدید از چادرها پرداخت. از محل آموزش ما هم دیدن کرد. بعد از این بازدید روبه بهمن بیگی گفت: «شما کار خوبی می کنید که به بچه های فقیر عشایر آموزش می دهید اما وقتی آن ها باسواد شوند تکلیف این توبره ها چه می شود؟» خشم چهره بهمن بیگی را گرفت و پاسخ داد: «من به این ها آموزش می دهم که دکتر، مهندس، معلم و … شوند. چندین سال ما توبره بافتیم و شما زینت بخش خانه هایتان کردید. حال نوبت شما و فرزندانتان است که توبره ببافید.»
بهمن بیگی اعتقاد داشت: کلید مشکلات ما در لابه لای الفبا خفته است و من اینک شما را به یک قیام مقدس دعوت می کنم، قیام برای باسواد کردن مردم ایلات.
و من با خود می اندیشم شاگرد چنان استادی بی گمان می توانسته در ناصیه دانش آموز کلاس نموری در روستایی نزدیک بستان، آینده او را گمانه زند.
استادی که خطاب به شاگردانش می گفت؛ «به دنبال چه می گردید؟ من معجزه خداوند هستم!» من به نام این مردم، با این چشم های پر فروغ، پوست های پر چروک، لباس های ژنده، شکم های گرسنه، با این لب های بی خنده و دل های پرخون، به نام این مردم به نام چوپان ها، مهترها، کنگرزن ها، درودگر ها، هیزم شکن ها، نی زن ها، فعله ها، بی کارها و ولگردها از شما می خواهم که به پا خیزید و روز و شب و گاه و بی گاه درس بدهید، درس بخوانید، درس بدهید، درس بخوانید…»
چنین محفوظاتی را مرور می کردم که سید خلف موسوی گفت: معلمان دوره ابتدایی نقش مهمی در تکوین شخصیت آینده دانش آموزان خود دارند.
شهردار اهواز در حالی که در برابر مختاری معلم دوران ابتدایی اش با احترامی خاص نشسته بود ادامه داد: ایشان خط بسیار زیبایی داشتند، اشعار فراوانی هم حفظ بودند که علاوه بر آموزش دروس ابتدایی، با ما در زمینه خطاطی و حفظ شعر کار می کردند و من هنوز از آموزش های آن دوران بهره برده و استفاده می کنم.
سید خلف را انگار یادآوری خاطره و اتفاقی به هم می ریزد، مثل دیگی جوش آمده، خود اما از تغییر حالش می گوید… در سال ۵٢ به ابتدایی رفتم و در خدمت استاد مختاری شاگردی کردم، همان سال ها بود که پدرم را به دلیل بیماری از دست دادم.