“عشق” به تعبیر زمینی…گزارشی از تعریف شما از عشق…
این “عشق” که تعبیر همه ی ما شرقی ها از آن دوست داشتن جنس مخالف و نرسیدن به طرف مقابل هست! چیست؟!
آیا نمی شود در پایان قصه ی هرکدام از ما…به معشوق برسیم؟؟
نه ! اصل قصه همین جاست…! که شرقی ها و بخصوص ما ایرانی ها تعبیرمان از عشق آن قصه ایست که سرانجام ندارد!
و پایان قصه همیشه فراغ است و دوری و جدایی و اشک و آه!
سالهاست که در پایان هر رمان عاشقانه ی وطنی…سخت به فکر فرو می رفتم که چرا نویسنده عاشق و معشوق را بهم نرسانده!؟
تا این چنین اشک از چشم مخاطب جاری نشود؟!
و بالاخره در پی یافتن این جواب روانه ی کوی و برزن شدم شاید که با پرسیدن سوالاتم به درک درست تر و عمیق تری از واژه ی” عشق”برسم
پس هرکس را دیدم از او این سؤال را مطرح کردم
“آیا شما عاشق شده اید؟ و سرانجام عشق تان به کجا انجامید؟”
ابتدا سوار تاکسی مدل پایبنی می شوم تا سوال می کنم ؟راننده ی میانسال آهی می کشد و می گوید؟
مگر عشقی هم دیگر مانده..؟!
من سالها عاشق دختری از اقوامم بودم و قرار گذاشتیم که من بعد از فراهم کردن تمام امکانات زندگی به خواستگاری معشوق بروم…
من با سختی به ژاپن رفتم و سخت کار میکردم…تا اینکه نامه نگاری های معشوق قطع شد…نگران شدم و سراسیمه به ایران برگشتم و دیدم که معشوق با یک جوان کارخانه دار که وضع مالی بهتری داشت ازدواج کرده است…قطره ای اشک از گوشه ی چشم مرد راننده تاکسی می چکد و زیر لب می گوید…عشق دخترکی ست که امروز دست در دست مردی پولدارتر از من روزگار می گذراند..!
به سراغ جوان سیگار فروش کنار خیابان می روم بعد از سلام و احوالپرسی سوالم را از او می پرسم…”عشق…؟”
با دستمالی عرق از چهره ی خسته و آفتاب سوخته اش می گیرد و بغض آلود می گوید…”عشق!”
سالها پیش در روستایمان عاشق دختر همسایه شدم…و شبانه روز باهم نامه نگاری می کردیم و در فراغ هم می سوختیم…تا اینکه یک روز فهمیدم که کدخدای پیر ده از دخترک خواستگاری کرده…و با دادن چند پارچه زمین و …دخترک و پدرش را راضی به ازدواج با خود کرد…ماهها در کوه و کمر آواره و نالان می گشتم و بارها تصمیم گرفتم که کدخدا را با گلوله ای به درک بفرستم!!
اما مگر او با زور…؟!
به شهر آمدم و سالهاست که به روستایمان برنگشتم و سیگار فروشی میکنم و از هرچه “عشق” و این چرندیات هست بیزارم…هنوز جمله اش را به پایان نرسانده بود که اجراییات شهرداری سر رسید و پسرک کارتن سیگار به بغل با سرعت از پیاده رو دور شد… شاید او از إجرائیات؛پیاده رو و خود…یکجا ! می گریخت…
رهگذری که خود را ب/ش معرفی می کرد درباره ی سوالم گفت…”عشق؟!”
بله بله من همین یک ربع پیش از آخرین عشقم جدا شدم!!!!
با ژیستی فیلسوفانه عینک آفتابی اش را ازچشم برداشت و گفت:من کلا” زیاد عاشق میشم! و اگر بخواهید می توانم ساعت ها درباره ی عشق برای شما صحبت کنم مثلا من ماه قبل عاشق یکی از همکلاسی های دانشگاهم شدم و تا صبح فکر میکردم که او آخرین عشقم خواهد بود اما امروز صبح با دختر دیگری سر ایستگاه اتوبوس آشنا شدم و به یکباره فهمیدم که عشق واقعی اوست!!
و به عشق قبلی پیغام دادم که اشتباه کرده بودم در موردش و او عشق من نیست…البته اصولا عشق مقدس است!!! و داشت پشت سر هم داد سخن می داد..!! که من از دور می شوم…های عشق…رنگ سبزت پیدا نیست…؟!
به قهوه خانه ی وسط بازار می روم از ازدیاد دود سیگار و قلیان به سرفه می افتم..سر میز کنار پیرمردی می نشینم که پک های عمیقی به سیگارش می زد…دوتا چای قند پهلو سفارش میدم و سر صحبت را با پیرمرد باز می کنم و سوال کلیشه ای امروزم…”عشق..؟؟”
پیرمرد پک عمیق تری به سیگارش می زند و می گوید:
ولی وای از دست صرافان گوهر ناشناس
هرزمان خرمهره را با در برابر می کنند…
از شعر گفتنش و تسلطش بر کلام تعجب میکنم و می گوید سالها قبل و در جوانی ناخدای کشتی بودم و در یک روز بارانی که آسمان پر از ابرهای سیاه بود و در مسیر خانه… عاشق دختر همسایه شدم وماهها بعد نامزد کردیم …روی ابرها پرواز می کردم و هرروز که باهم قرار می گذاشتیم من برایش غزل های حافظ می خواندم و او عاشق شعر بود…و همانند دو قناری عاشق بودیم تا اینکه روزی دخترک احساس سردرد های شدید کرد و بعد از مراجعه به دکتر معلوم شد که او به سرطان مبتلاست…این جمله را که می گوید سرش را از من بر می گرداند…ولی شانه های لرزانش مرا سخت متاثر می سازد…در یک غروب سرد و سیاه زمستان دخترک می میرد!و من هم شغل و زندگی و…را رها کردم و دیگر ازدواج هم نکردم و سالهاست که پاتوقم همین قهوه خانه هست و منتظرم تا مرگ مرا روزی در جهان باقی به عشقم برساند…
از قهوه خانه که بیرون می آیم باز هم جواب سوال همیشگی ام را نیافته ام…
ولی حداقل می دانم که تعبیر ما از عشق قطعا غم و غصه و شکست و نرسیدن…است و مثلا اگر کسی عاشق پسر یا دختری شد و به وصال هم رسیدند…دیگر نامش عشق نیست چون دچار روزمرگی و تکرار می شوند چون عشق که با آدم ؛گوجه ی سرخ کرده نمی خورد!! و سر کانال تلویزیون و نشستن جوراب و شوری غذا بحث نمی کند..؟!
همیشه از اینکه یک زندگی تأهل عادی داشته باشم متنفر بوده ام..!
زندگی بدون شعر؛موسیقی؛ادبیات ؛نرگس و مریم خوشبوی توی گلدان روی میز ناهارخوری…سینمای رئال؛رفتن به تئاتر هفتگی…عطر تام فورد و بلک افغان…لباس مارک و…چه غم انگیز و غیر قابل تحمل خواهد بود…
شاید عادی شدن ما برای هم…بعد از وصال ؛ بخاطر عدم توجه به جزیئات است تا کلیات…دغدغه ی همیشگی خوردن و خوابیدن..و پس انداختن چند بچه ی قد و نیم قد ما را از آن “من” آرمانی دور می سازد
نقبی هم به شعرا و نگاهشان به پدیده ی عشق بیندازیم
“عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد…”
“عشق اگر با تو بیاید به پرستاری من
شب هجران نکند قصد دلآزاری من”
“دچار یعنی عاشق
و چه تنهاست اگر ماهی کوچک
دچار آبی دریای بیکران باشد”
و صدها بیت و أبیات دیگر…
به رستوران شیک و مجهزی می روم…صاحب رستوران مرد موقر و شیک پوشی ست که در جواب سوالم می گوید فقط یک بار در کلاس نهم و نوجوانی به مدت یک هفته عاشق دخترهمکلاسی اش شده! و بعد از یک هفته و خیلی زود فهمیده که “عشق”سراب و ملعبه ای بیش نیست! و تصمیم گرفته که با فکر و مغز خود تصمیم بگیرد…و نه با دل…و در مورد زندگی شخصی اش می گوید که تابحال سه بار ازدواج کرده ودر هرسه ناموفق بوده است!!!
با خود می گویم انگار زیاد به عقل هم نمی شود اعتماد کرد!در موضوعات احساسی… و بهتر است مقوله های احساسی را بیشتر به دل واگذار کنیم تا منطق؟!شاید نتیجه ی بهتری حاصل گردد!؟
از رستوران در حالی خارج می شوم که واژه ی “عشق” این مضمون مبهم هزار ساله در چشمم گنگ تر و مبهم تر شده است…؟!
به واقع عشق و عاشقی پدیده ی پیچیده ایست که در هر انسانی ممکن است رخ بدهد ولی هرچی هست اتفاقی ژرف است که اثر آن تا آخر عمر با انسان ها همچون سایه همراه خواهد بود…
و لااقل فهمیدم که در یک وجه مشترک است و آن اینست که آدمها با عشق میشکنند و در آنها چیزی می شکند که چشمشان با اشک آشنا می شود شاید بهترین تعبیر را سهراب در مورد عشق کرده است..”عشق” آن نگاهی ست که با همه ی چالش هایی که بوجود می آورد سبب می شود که چشم سخت ترین و حتی بیرحم ترین آدمها با اشک آشنا شود…شاید…
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است
که از حادثه ی “عشق”
تر است….
بابک طهماسبی