قطعه شعری از شیما زنگنه
آرزو های جا مانده ی مادرم را
که بزرگ شده اند
و دلتنگی اش
ساده از هوایم نمی رود
نمی شود پا به پایش
نمی شود!
وقتی بغض می کند
خانه در گلویم
و کسی زیر پوستم
مرا مدام می جود
و شب ها
کسی زیر پلک هایم…
نمی شود!
حتی اگر فکر کنم
زندگی پایانش می رسد
که مادرم را
گاهی به دیوارهای خانه ات
آویزان شده ام
با گریه های بزرگی
که هنوز می سوزد زندگی ام
از اشک هایی که
بیشتر از خاطراتم
گاهی ایستاده ام به پرستشت
ساعت هایی که درد داشت
ادامه ی مادرم را
و ترسی که
از اندازه ی زندگی ام
بیرون می زد
گاهی فکر می کنم
به جای مادرم
ایمانم اگر می مرد
شب ها
کسی زیر پلک هایم
خودش را نمی کشت.
شیما زنگنه