فرزند غریب فاطمه (س) در سوریه + تصاویر
ویژه نامه اختصاصی پایگاه خبری هورنیوز در دومین سالروز شهادت نخستین مدافع حرم حضرت زینب (س) استان خوزستان
هشتم تیرماه ۹۴ دومین سالروز شهادت بسیجی سیدمهدی موسوی ، اولین شهید مدافع حرم در استان خوزستان است . به همین بهانه پایگاه خبری تحلیلی هورنیوز برآن شد تا پای صحبت های خانواده آن شهید بزرگوار بنشیند.
در ادامه توجه شما را به مصاحبه اختصاصی خبرنگار هورنیوز با برادر شهید را جلب می نماییم:
هورنیوز: با سلام و احترام لطفاً ابتدا خودتون رو معرفی کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم بنده سید محمود موسوی برادر کوچک تر شهید سیدمهدی موسوی هستم.
هورنیوز: لطفاً شهید را برایمان بیشتر معرفی کنید.
در ابتدا دوست دارم چند جمله ای حرف دل بزنم تا شاید به دل شما عزیزان هم بنشینه.
شهید سیدمهدی موسوی جوانی بود همچون همه جوانان این مرز و بوم، غذا میخورد و راه میرفت، ناراحت میشد و میخندید و خیلی از کارهای دیگر، او نیز یک زمینی بود نه یک فرشته، اما مسئله ای که باعث ایجاد تفاوت میان من و برادرم میشد تنها یک چیز بود، و آن انتخابیست که هرکدام از ما برای خودمان، دیگران، آینده و در کل همه کارهایی که قرار است انجام بدیم، میکنیم.
دوست ندارم از مهدی عزیزم بُت بسازم و یا موجودی دست نیافتنی بلکه بلعکس میخواهم بگویم که همه ماها می توانیم برای خود یک سیدمهدی باشیم.
برادرم در تاریخ ۱۳۶۳/۷/۱۵ در اهواز و در یک خانواده سنتی و مقید به اصول مذهبی، به دنیا آمد.
از همان دوران کودکی شجاع بود و نترس اما با همه مهربان و رئوف بود.
کلاس اول را در کشور عمان و مابقی مقاطع را در اهواز ادامه داد، آخر پدرم فرهنگی بود و بنا به اقتضای شغل ایشان که دبیر فرزندان شاغلین در سفارت ایران واقع در عمان بود، با خانواده به آنجا رفته بودیم.
حدودای سال ۷۶ بود که مادر تصمیم گرفت مهدی را نزد یکی از خانمهای همسایه که معلم زبان خارجه بود ببرد تا به طور خصوصی زبان انگلیسی را فرا بگیرد.
مدت زمان زیادی از بازگشت مادر به خانه نگذشته بود که مهدی نیز به خانه برگشت و از وضع نامناسب پوشش زن همسایه به مادر گلایه میکرد و دیگر حاضر به رفتن نشد.
هورنیوز: فعالیت های فرهنگی سید مهدی از چه زمانی آغاز شد؟
به یاد دارم که از همان دوران کودکی تابستان که میشد پدر ما را به مسجد میبرد تا در کلاسهای تابستانی ثبت نام نماید.
تا آنکه منزلمان را عوض کردیم.
در اوان نوجوانی به مسائل دینی مسلط و به آنها پایبند بود و با هرگونه رفتار و یا کردار خلاف شرع به شدت مخالفت میکرد.
در محلۀ جدید چندین مسجد بود اما مهدی درست مسجدی را انتخاب نمود که نیاز بیشتری برای انجام فعالیت های فرهنگی و تربیتی داشت.
همیشه بر این عقیده بود که بایستی در مناطقی فعالیت کرد که نیاز بیشتری به کمک دارند.
برنامه های اخلاقی و مذهبی، اردوهای زیارتی، مراسمات انقلابی و مهمتر از همه برگذار کردن هرچه با شکوهتر مراسمات محرم، و تبیین اهداف قیام امام حسین(ع) در ۱۴۰۰ سال پیش و زنده نگاه داشتن یاد و نام و سیره شهداء دشت کربلاء از مهمترین دغدغه ها و برنامه های آقاسید بود.
همسر شهید خاطراتی از آقا سید برای ما بازگو میکرد که این دغدغه را بیش از پیش نشان میداد، یکی از خاطرات این بود:
شب۲۷ ماه مبارک رمضان(بنا به روایتی شب قدر) بود و ما بعد از مراسم احیاء به خانه باز می گشتیم که سید دستهای خود را بالا برد و گفت:خدایا بحق این شب بزرگ این قبیل توسلات و گریه کردن ها برای اهل بیت و بخصوص سیدالشهداء را، از ما بپذیر.
پس از اخذ دیپلم به خدمت سربازی رفت و پس از آن در رشته مورد علاقه اش یعنی کامپیوتر در دانشگاه آزاد واحد اهواز قبول شد.
به یاد دارم که پدر طبق عادت همه روزه برای خرید روزنامه از منزل خارج شد و دقایقی بعد با روزنامه ای که اسامی قبول شدگان در آن درج شده بود به خانه بازگشت.
هرکدام از ما صفحه ای از روزنامه را به دنبال اسم مهدی می گشتیم، که ناگاه پدر فریاد زد: قبول شده…قبول شده…همگی از جا برخواستیم و بسمت پدر دویدیم تا با چشمان خود شاهد قبولی مهدی در دانشگاه باشیم.
مهدی فعالیت های خویش را در دانشگاه نیز شروع کرده بود.
از جمله دلواپسی های ایشان در دانشگاه: جا انداختن درست مفهوم ولایت و داشتن التزام عملی به فرمان ولی فقیه، رعایت حدود روابط زن و مرد، بصیرت افزایی، استکبار ستیزی، و محرومیت زدایی بود.
هورنیوز: شهید در جایی هم مشغول بودند؟
بله هنوز چند ماهی از قبولی ایشان در دانشگاه نگذشته بود که به استخدام سازمان بازرگانی درآمد. همه خانواده از این بابت خوشحال بودند اما مهدی بیش از پیش احساس تکلیف میکرد، رفع تبعیض نژادی، مبارزه با رشوه خاری، رسیدگی به امور مستضعفان تنها بخشی از دلنگرانی های ایشان بود.
پس از اشتغال آقا مهدی، خانواده تصمیم گرفتند برای سید آستین بالا بزنند.
بعد از کلی تحقیق، بالاخره همسر ایده آل خویش را پیدا کرد و این وصلت سرگرفت.
***
زندگی بر وفق مراد بود تا آنکه شیپور جنگ به صدا در آمد، جایی که مرد از نامرد شناخته میشد. جنگ، جنگ بشار اسد و مردم سوریه نبود بلکه جنگ اسلام و کفر بود،جنگی که در یک طرف آن (آمریکا،انگلیس،عربستان،اسرائیل و . . .) و در طرف دیگر آن شیعیان جهان اسلام بودند.
هورنیوز: چطور شد که سید مهدی به سوریه رفت؟
آرام و قرار نداشت! بیتاب بود! گریه های نیمه شب امانش را بریده بود !
دیگر پای ماندن نداشت! از این رو تصمیم گرفت با کاروان عرشیان مسافر سوریه و زائر حرم عمه سادات (زینب کبری(س)) شود.
چند روز بعد، به بهانه گذراندن یک دوره آموزش کاری کوله بار سفر را بست و عازم تهران شد.در آنجا مدتی را به فراگیری فنون رزم و جنگ شهری پرداخت.
پس از گذشت چند روز عازم سوریه شد و بالاخره لحظه اوج گرفتن و خود سازی آقاسیدمهدی شروع شد.
حدود ۲ماه به همین منوال گذشت، در این مدت یکی از وظایف ابوصالح(نام مستعار سید مهدی در سوریه) انجام کارهای پشتیبانی بود(یعنی رساندن سلاح و مهمات و غذا و لباس به نیروهای مستقر در خط مقدم).
تا اینکه چند روز مانده به سال نو(۱۳۹۲) تلفن همراهم به صدا درآمد، پاسخ که دادم آن طرف خط سر و صدا زیادی بلند بود اما صدایی که بیشتر از همه به گوش میرسید صدای خانمی بود که از درون بلندگو، شخصی را پیج می نمود. مهدی کلام خود را با اَلو…سلام… شروع کرد، قلبم تند تند میزد! باورم نمیشد! صدا صدای مهدی بود!؟ اما بنظر خیلی خسته میرسید.
بعد از کلی احوال پرسی گفت تو فرودگاه تهرانه و تا چند ساعت دیگه میرسه اهواز، و ازم خواست تا به کسی چیزی نگم چون میخواست همه رو غافلگیر کنه.
لباس پوشیدم و به سمت گل فروشی راه افتادم. دسته گل که آماده شد سوار ماشین پدر شدم و به سمت فرودگاه رفتم.
اشک توی چشمام حلقه زده بود و اجازه نمیداد صورت برادرم رو از میون مسافرا تشخیص بدم. بالاخره برادرم اومد،نفسم اومد،همچون روح که به تن برمیگشت به سمتم می اومد، بغلش کردم و بوش میکردم و می بوسیدمش و گریه امونم نمی داد.
به شدت لاغر شده بود، موی سرش رو از ته زده بود و با لحظۀ خداحافظی خیلی فرق میکرد
تو راه برگشت صحبت های زیادی درباره آقاسید مهدی و شجاعت مثال زدنی اش همچنین غیرت و همت و صبوری سید بینمون رد و بدل شد،همرزم سید برام گفت:بخاطر شدت گرفتن آتیش دشمن چندتا از همرزمای کاشانی نای فرار کردن نداشتن و سر جاشون میخکوب شده بودن!ولی سید مهدی بدون اینکه اضطرابی به دل راه بده با شجاعت اونها رو به زیر راه پله یک خونه متروکه برد و از زیر آتیش دشمن نجات داد.
چند روز بعد از اومدنش از سوریه به اتفاق همسر و خواهر کوچکترم به زیارت امام رئوف، ضامن آهو، سلطان حضرت علی ابن موسی الرضا(ع) رفت .
از زیارت که برگشت آروم و قرار نداشت به هر دری میزد که بتونه دوباره اعزام بشه، اما همه درها بسته بود، به همه کس رو میزد تا شاید به آبروی اونها به او اجازه بدن دوباره برگرده.
تا اونجا که مجبور میشه بره پیش سردار شاهوارپور فرمانده سپاه حضرت ولی عصر(عج) استان خوزستان.سردار از مهدی می خواد که بیشتر کنار خانوادش باشه و اینقدر به فکر رفتن نباشه، به مهدی میگه شما تازه از سفر برگشتی و بهتره استراحت کنی، داوطلبین زیادی هستن که مایلن برن سوریه و بجنگن، اما مهدی با اصراروالتماس زیاد از سردار می خواد که اجازه بده یکبار دیگه بره سوریه.
بادلی پرخون و پر از غم و اندوه به سردار میگه شما نمی دونید که اونجا چقدر به وجود من نیازه و اونقدر پا فشاری میکنه تا بالاخره رضایت سردار رو جلب میکنه.
طی نمودن مراحل اداری کار و گرفتن حکم مأموریت از اداره بازرگانی سه ماه طول کشید، تاجایی که تهدید به قطع شدن حقوقش شد اما سید بازهم دست از طلبش بر نداشت.
یادمه روزی که موفق شد نامه اعزامش رو بگیره دست از پا نمی شناخت و خیلی خوشحال بود، تو این مدت مادر، پدر و همسر شهید تمام توان خودشون رو به کار بسته بودن تا مانع سفر دوبارش بشن اما زمانی که اسرارها و اشکهاشو میدیدن تاب مقابله با اون رو نداشتن.
اما لحظه فراق سر رسید ! شب قبل از اعزام همه اعضای خانواده رو دور هم جمع کرد تا از همه حلالیت بگیره، همه ناراحت بودن اما مهدی خوشحال بود و مسرور از اینکه می تونست یکبار دیگه بره و از حریم اهل بیت دفاع کنه.
هورنیوز: بالاخره روز موعود برای مهدی فرا میرسه:
پدر با صدای اذان از خواب بیدار میشه و همه رو واسۀ نماز صبح بیدار میکنه، باهم صبحانه میخورن و با پدر و مادر به سمت فرودگاه به راه میافتن، پدر و مادری که یک عمر آرزوی بزرگ شدن و به سامان رسیدن فرزندشون رو داشتن حالا با تمام وجود علی اکبر خودشون رو در قربانگاه عشق به مسلخ گاه می کشونن.
علیرغم اینکه هنوز زمان زیادی به پرواز مونده بود اما مهدی چمدان چرخدار خودش رو به آغوش گرفته بود و به سمت سالن پرواز می دوید.
اشک تو چشمای پدر و مادر حلقه زده بود اما مهدی حتی حاضر نبود یک لحظه برگرده و به پشت سرش نگاه کنه، که مبادا این اشکهای جگر سوز ذره ای از ارادش کم کنه و یا پاهاش سست بشه !!!
حاج هلیسایی که در آن زمان در سوریه بودند به ما می گفت: بعد از نماز از هم جدا شدیم، تا اون موقع هنوز مأموریتش معلوم نبود، تا زمانی که داشتم واسه چنتا افسر سوری و ایرانی شرح منطقه و عملیات میکردم، ابوصالح(سیدمهدی)به ما ملحق شد، تو دستش یک حکم بود، حکم جانشینی همون گردانی که قرار بود چند روز دیگه عملیات کنه و در حال بررسی نهایی عملیات بود.
علیرغم مخالفتهای زیاد دوستان باسابقه با انتصاب ابوصالح بعنوان جانشین گردان اما بخاطر دلاوری و رشادتهایی که در سفر اول ازش دیده بودن همچنین بخاطر تسلط به زبان عربی و جثه رشیدش این بار حکم جانشینی گردان رو به ایشون دادن.
سید تنها چند روز فرصت داشت تا گردان رو برای عملیات آماده کنه.
سربازهای سوری در زمان حمله شعار «یا بشار» سر می دادن اما سید به اونها یاد داده بود که هدف ما از جنگیدن نباید بشار اسد و یا دولت سوریه باشه بلکه باید به دنبال یک هدف والاتر باشیم، پس با شعار «یاحسین(ع)» نبرد رو آغاز و به پایان میرسونیم.
مهدی جانشین گردانی بود که فرماندش به دلیل نامشخصی در عملیات حضور نداشته، و مهدی رهبری و فرماندهی گردان رو به عهده می گیره.
گردانی که نقش خط شکن رو داشت تا حداقل واسه چند ساعت هم که شده بتونن محاصره شهرهای نُبُل و الزهراء رو بشکنن و در این چند ساعت ۶۰کامیون که حاوی سلاح، مهمات،غذا و دارو بود رو وارد شهر کنن.این شهر بیش از ۷۰هزار شیعه مخلص علوی و بیش از ۳۰هزار شیعه آواره داشت که از مناطق مختلف به اونجا پناه آورده بودن و زنان شیرده ای که برای سیر کردن بچه ها مجبور بودن از علف های بیابون ارتزاق کنن…!
یکی از همرزمان شهید می گفت: بازو بندی رو که متبرک شده بود به نام حضرت اباالفضل(ع) به بازوی من بست و با لبخند بهم گفت خوش به حالت که امشب جانباز میشی و دستت رو از دست میدی! متعجب بهش نگاه کردم! بعدش سربندی رو از توی کیسه در آورد که واسش ببندم و در جواب حرفی که بهم زده بود بهش گفتم سربند شماهم یا اباعبدالله(ع)، پس شما هم امشب سر خودت رو از دست میدی !
***
هورنیوز: تقویم تاریخ ۱۳۹۲/۰۴/۱۰رو نشون میداد،
عملیات شروع شد و تونستیم دو مقر اول رو با موفقیت فتح کنیم، آقاسید چند دقیقه ای رو استراحت دادن که در این حین با همسرش تماس میگیره و آخرین وصیتهای خودش رو میکنه: خانم با بصیرت باشید حتی اگر روزی من از راه منحرف شدم و راهی غیر از ولایت رو رفتم شما همچنان پشتیبان ولایت و رهبری باشید.
مقر سوم رو هم فتح میکنن و نماز رو در حال حرکت بجا میارن.خبر از طریق خبرچین ها به جبهه دشمن در مقر چهارم میرسه و کمین گرفته به انتظار سید مهدی و گردانش نشستن. تو مقر چهارم ی تک تیر انداز بود که همه بچه هارو زمین گیر می کرد، همه پشت ستونهای دکل مخابراتی پناه گرفته اما بخاطر تفاوت ارتفاع به دشمن تسلط نداشتن تا اینکه سید از بچه ها دوربین طلب میکنه تا شاید بتونه محل اختفاع دشمن رو شناسایی کنه که با مخالفت همرزمان مواجه میشه.
بهش میگن شما نه آقاسید، شما بخاطر جثه رشیدتون خیلی زود دیده میشی اما سید مهدی نمیتونست اجازه بده که جون نیروهاش به خطر بیافته.دوربین رو میگیره و خودش برای شناسایی از پشت ستون بیرون میاد.
هوا هنوز تاریک بود و خورشید طلوع نکرده بود، بعد از چند دقیقه شناسایی از محل تک تیر انداز مطلع میشه روشو برمیگردونه و به آر پی جی زن دستور شلیک میده و با دست محل اختفاء تیرانداز رو نشون میده اما آرپی جی زن ترسیده بود و حاضر نبود از پشت ستون دربیاد.
سید روی به نیروهای تحت امرش میکنه و به زبان عربی از اونها مپرسه:
(اَلَیسَ تُریِدُونَ اَن تَستَشهَدُون؟) آیا شما نمی خواهید شهید شوید؟ اگه بخاطر خدا و یا بخاطر اسلام نمی جنگید اقلاً بخاطر ناموس و وطنتون بجنگید. مطمئن باشید اگه این سلفی ها و وهابی ها از روی اجساد ما بگذرن به زنان و فرزندان شما رحم نمیکنن.
سید مهدی ندای «یاعلی» رو سرداد و بهمراه چهار داوطلب راهی شد لحظه ای از حرکت نگذشته بود که ندای یا حسین به گوش رسید.اعضا گردان تا به خودشون اومدن تنها چیزی رو که دیدن پیکر بی جون سید بود.
یکی از همرزمان، مهدی را به بغل میگیره و به دنبال محل خونریزی میگرده تا شاید جلوی خونریزی رو بگیره اما هیچ اثری از زخم در لباسها و بدن سید نبود تا اینکه متوجه گرم شدن پاهاش میشه، اونجاست که می فهمه گلوله به سر سیدمهدی اثابت کرده و خون از لابلای موهای سر بیرون میاد
…اللهم فتقبل منا هذا القربان…
هواپیمای حامل پیکر شهید موسوی به زمین ایران نشست، علارغم اینکه هیچ گونه اطلاع رسانی قبلی از طریق رسانه های جمعی انجام نشده بود لیکن جمعیت کثیری برای استقبال از ایشان به فرودگاه آمده بود تا افتخار ایران اسلامی و خوزستان شهید پرور را بر روی دست تشییع کنند. بعد از انجام کارهای رسمی و تکمیل پرونده های لازم شهید رو به فرودگاه اهواز منتقل کردن.
پس از اقامه نماز جماعت مغرب و عشاء پیکر مطهر شهید موسوی رو به مسجدالنبی(ص) آوردن تا خانواده،دوستان،بسیجیان و خدمتگذاران به نظام و انقلاب با شهید گلگون کفن وداع باشکوهی داشته باشن.
مردم فوج فوج به مسجدالنبی سرازیر می شدن و ازدحام جمعیت به قدری فشار وارد می کرد که تعداد زیادی از حاضرین در خیابونهای مجاور مسجد به انتظار شهید ایستاده بودن،که ناگهان همهمه ای بپا شد و تابوت شهید برای چندمین بار بر روی دستان مردم شریف، نجیب و شهید پرور استان خوزستان تشییع و وارد مسجد شد
پس از اتمام برنامه، پیکر شهید برای چندمین بار از مسجد تا منزل پدری بر روی دستای جوونای بسیجی و پس از اون به حوزه بسیج ده شهری(محل خدمت آقاسید مهدی تا قبل از شهادت) تشییع شد.
مراسم تشییع، باشکوه بسیار برگزار شد. نماز میت به امامت آیت الله موسوی جزایری نماینده ولی فقیه در استان خوزستان و امام جمعه شهر اهواز اقامه شد و پس از اون پیکر مطهر شهید بزرگوار سیدمهدی موسوی بر روی دستان مردم شهید پرور خوزستان تشییع شد.
هورنیوز: سیدجان و اما حرف آخر شما؟
در پایان از کلیه دوستان و عزیزانی که در این ۲سال به خانواده شهید موسوی لطف داشتند و سری زدند!!! سپاسگذاری نموده و یقین بدانید که پدر و مادر شهید در روز قیامت شاهد و ناظر بر این امر بوده و در پیشگاه خداوند منان و رسول مکرمش(ص) و امامان معصوم (ع)و شهداء گواهی خواهند داد که شما راه آنهارا ترک ننموده و بر آرمانهای ایشان استوار و ثابت قدم بوده اید.!!!
سیدمهدی همیشه بسیجی بودن را بالاترین درجه می دانست و به همین دلیل از حضور رسمی و دریافت درجه نظامی امتناع می کردند.
در پایان از شما عزیزان به خاطر وقت گذاشتن و اهمیت دادن به شهدا تشکر می کنم.