تو فکر یک شغلم

هیاهو در بیمارستان ۵۰تختخوابی امیدیه خوزستان به گوش می‌رسید. صدای مردی شنیده می‌شد که می‌گفت: «پرستار، همسرم. پرستار کجایی؟».

اما صدای فریادهای مرد جوان در میان ناله‌ها گم‌شده بود. وحشت در صدایش موج می‌زد، نگاهی به‌صورت رنگ پریده همسرش انداخت که هم‌رنگ گچ دیوارهای بیمارستان شده بود. نمی‌دانست چه باید انجام دهد. در دلش گفت لعنت بر این شانس. صدا به صدا نمی‌رسید و تمام تخت‌ها پر از بیمار و مجروح بود. ترس بمباران چند لحظه قبل، باعث زایمان زودهنگام زن جوان شده بود و او در صف انتظار منتظر دکتر بود. در همین حین بود که یکی از تخت‌ها خالی شد و زن جوان به اتاق عمل برده شد. برق نبود و شیشه‌ها با روزنامه پوشانده شده بودند و تنها نور کمی از بین درز روزنامه‌ها که به‌صورت نامنظم در کنار هم قرار گرفته بودند اتاق عمل را روشن می‌کرد. زایمان زودهنگام باعث شد تا مهرشادنیکزادسر ۷‌ماه و بیست روزه به دنیا بیاید و با مشکلات زیادی در زندگی مواجه شود.

  • زایمان زودهنگام

زمانی که مادر، پسرش را در بیمارستان در آغوش گرفت هرگز تصور نمی‌کرد که این زایمان زودهنگام باعث فلج مغزی پسرش شده باشد و زندگی او را به کلی تغییر دهد؛«شهریور سال ۵۹ زمانی که جنگ شروع شد من ۴ماهه باردار بودم. با آغاز جنگ خیلی از اقوام‌مان که در شهرهای جنگزده زندگی می‌کردند به خانه ما پناه آوردند. البته امیدیه و میانکوه از این جنگ در امان نبودند و ساکنان این شهرها با صدای بمباران و گلوله روزهایشان را سر می‌کردند. مدام هواپیماهای جنگی بر فراز امیدیه و میانکوه در حال پرواز بودند و ترس و وحشت لحظه‌ای ما را ترک نمی‌کرد. تا اینکه حدود ۴‌ماه بعد از آغاز جنگ، میانکوه که در نزدیکی امیدیه قرار داشت بمباران شد و ترس این بمباران باعث شد تا من زایمان زودهنگام داشته باشم و پسرم مهرشاد ۷‌ماه و بیست روزه به دنیا بیاید.»

نوزاد نحیف‌تر از آن بود که بتواند با صدای رسا گریه کند. او روی تخت زایشگاه بود تا از زایشگاه به بخش زنان انتقال داده شود اما فاصله این دو بخش بیمارستان حیاط نسبتا بزرگی بود که هوای سرد دی‌ماه باعث شد تا کودک به دنیا آمده سرماخوردگی شدیدی بگیرد؛«تنها یک ملحفه نازک بدن پسرم را از سرمای زمستان حفظ می‌کرد و همین مسئله باعث شد تا مهرشاد سرماخوردگی شدیدی بگیرد. بچه‌ام خیلی ریز و نحیف بود، موقعی که به دنیا آمد ۵پوند وزن داشت، که می‌شود حدود ۲کیلو و نیم. آن زمان نوزادان را با پوند وزن می‌کردند. دکتر صبح همان روز به من گفت که حال مهرشاد خوب نیست و باید در دستگاه قرار بگیرد اما چون بیمارستان خیلی شلوغ بود و تمامی دستگاه‌ها پر بودند، ما را مرخص کردند.»

  • راز فلج مغزی کودک ۷ماهه

۳روز بعد از ترخیص مهرشاد از بیمارستان، مادرش متوجه شد که بچه‌اش قدرت مکیدن ندارد و به همین دلیل او را به دکتر برد اما دکتر علت این بیماری را ضعف شدید نوزاد اعلام کرد و از نظر او بیماری خاصی در کودک وجود نداشت؛ «در همین حین متوجه شدم که پسرم نمی‌تواند گردن بگیرد و سرش را راست نگه دارد. دکتر دستور آزمایش خون داد اما چون مهرشاد خیلی ضعیف بود، آزمایشگاه گفت ما خون نمی‌گیریم و بگویید دکتر خودش این کار را انجام دهد. بعد از آن، دوست شوهرم گفت چرا می‌خواهید این کار را انجام دهید و ما را منصرف کرد. بچه‌ام یرقان داشت اما چون سبزه بود زیاد یرقانش مشخص نبود. بالاخره بعد از ۱۵روز یرقانش خوب شد اما گوش‌هایش چرک کرد و داروهای قوی به او تزریق کردند که بعدها عوارض بدی برای او داشت.»

دکتر رفتن‌های مهرشاد ادامه داشت تا اینکه در ۷ماهگی مادر مهرشاد به راز بزرگی پی برد؛ رازی که برای زن جوان سخت و غیرقابل باور بود؛«دکتر به من گفت پسرت نرمال نیست و تمام عوارضی که دارد به‌خاطر ضعف و لاغری‌اش نیست بلکه به‌خاطر مشکلاتی است که در زمان زایمان و بعد از آن برایش پیش آمده است.» به سفارش دکتر، مهرشاد به فیزیوتراپی فرستاده شد اما جنگ باعث شده بود که خانواده مهرشاد نتوانند به راحتی به اهواز و آبادان رفت‌وآمد داشته باشند؛«آن زمان به‌خاطر جنگ نمی‌توانستیم به اهواز و آبادان برویم، بچه را به بیمارستان صحرایی که بین امیدیه و اهواز بود می‌بردیم و فیزیوتراپی می‌شد. تقریبا یک ساعت راه می‌رفتیم تا به بیمارستان صحرایی برسیم و این ماجرا حدود ۳سالی ادامه داشت تا اینکه وضعیت اهواز امن‌تر شد و موفق شدیم مهرشاد را برای درمان به بیمارستان‌های اهواز ببریم.»

  • پسرم می‌تواند بنشیند

تلاش‌های مادر ادامه داشت و بالاخره پس از ۴سال و نیم مهرشاد توانست بنشیند. لحظه نشستن مهرشاد، یکی از بهترین لحظه‌های زندگی مادر بود. جنگ ادامه داشت اما خانم فریضی و خانواده‌اش برای آنکه مهرشاد بتواند به مدرسه برود طی سال ۶۶راهی اهواز شدند؛ «وضعیت مهرشاد طوری بود که نمی‌توانستم او را در مدارس معمولی ثبت‌نام کنم البته امیدیه مدرسه استثنایی داشت اما به‌نظرم مدارس اهواز بهتر بود. برای همین با همسرم انتقالی گرفتیم و به اهواز رفتیم. من دفتردار مدرسه بودم و خودم را به مدرسه پسرم انتقال دادم و شوهرم هم که در شرکت نفت کار می‌کرد موفق شد انتقالی بگیرد.»

تا آن زمان مهرشاد هنوز نمی‌توانست راه برود و مادر زحمت رفت‌وآمد او را به دوش می‌کشید؛ «شوهرم دلش نمی‌خواست مهرشاد سوار ویلچر شود، برای همین همیشه او را بغل می‌کردیم البته وزن مهرشاد هم زیاد نبود اما به هر حال تا زمانی که نمی‌توانست راه برود او را بغل می‌کردیم. مهرشاد چهارم دبستان که بود موفق شد با واکر راه برود، آن موقع پسرم حدودا ۱۵کیلو بود. مهرشاد تا پنجم دبستان را در همان مدرسه درس خواند، البته معلم‌هایش او را خیلی کمک کردند. معمولا در مدارس کم‌توان‌های ذهنی، کتاب‌ها در مدت ۳سال تدریس می‌شود اما چون استعداد مهرشاد زیاد بود، سال‌های تحصیلی‌اش را مثل بچه‌های عادی گذراند.پسرم نمی‌توانست خوب حرف بزند و امتحاناتشان به‌صورت کتبی و ۴گزینه‌ای بودبا چشم و با سرعتی خیلی پایین‌تر از بچه‌های عادی جواب امتحانات را می‌داد و درنهایت هم دبستان را با موفقیت پشت سر گذاشت.»

  • تلاش برای ادامه تحصیل

داروهایی که در دوران نوزادی و کودکی به مهرشاد تزریق شده بود پیامدهای بدی داشت و باعث شد تا پسر نوجوان از هر دو گوش کم‌شنوا شود؛«هر دو گوش پسرم ۵۰درصد شنوا بود و با سختی‌های فراوان موفق شدم تا اسم پسرم را در مدرسه راهنمایی مخصوص ناشنوایان که در نزدیکی دبستانش بود ثبت‌نام کنم. مهرشاد درس‌ها را گوش می‌داد و علائم ناشنوایی را هم بعد از مدتی یاد گرفت. البته به‌طور کلی قسمت چپ بدن پسرم فعال‌تر بود و برای همین نوشتن و اشارات ناشنوایان را هم با دست چپش انجام می‌داد. مشکل ما زمانی که پسرم به دبیرستان رفت بیشتر شد، چون دبیرستانی برای او نزدیک ما نبود. با نامه‌نگاری‌هایی که من و ۳خانواده دیگر که بچه‌های آنها هم ناشنوا بودند، با آموزش و پرورش مرکز داشتیم موفق شدیم آنها را در هنرستانی ثبت‌نام کنیم. بچه‌ها درس‌های عمومی‌شان را در دبیرستان می‌گذراندند و درس‌های اختصاصی‌شان را در هنرستان. آموزش و پرورش دبیرستانی را درنظر گرفته بود که از معلم‌های دوره راهنمایی‌شان برای تدریس درس‌های عمومی‌شان کمک می‌گرفت، خودم هم آنها را به مدرسه می‌بردم.»

یادگیری درس‌های تخصصی برای بچه‌هایی که درصد شنوایی کمی دارند یا ناشنوا هستند سخت بود اما تلاش‌های آنها باعث شد تا مهرشاد دیپلمش را بگیرد، هرچند آن زمان پدر نبود که شاهد موفقیت او باشد؛ «شرایط زندگی خیلی سخت بود. تلاش برای باسواد کردن پسرم یک طرف و بهبودی او طرف دیگر ماجرا بود. اما این تمام ماجرا نبود، زخم زبان‌ها و نگاه‌های مردم مرا آزار می‌داد. هر وقت با مهرشاد بیرون می‌رفتم یک جوری نگاه می‌کردند یا حرف‌هایی می‌زدند. خدا را شکر می‌کردند یا دلسوزی بیش از حد می‌کردند و این رفتار برای من که در اوج این مشکلات بودم و مهرشاد پاره تنم بود، خیلی دردناک بود.» سختی‌ها و مشکلات خانواده فریزی پایان‌ناپذیر بود. زمانی که مهرشاد در دبیرستان مشغول به تحصیل شد و کمی شرایط جسمی و درسی‌اش بهتر شده بود، پدر مهرشاد دچار بیماری لاعلاجی شد که ۲سال بعد او و خانواده‌اش را برای همیشه تنها گذاشت و مادر ماند و دنیایی از رنج و سختی؛«سال ۷۴بود که بیماری شوهرم شروع شد. به‌طور خیلی ناگهانی لاغر و رنگش زرد شد، اصلا نمی‌توانست غذا بخورد. وقتی برای درمان به دکتر مراجعه کرد، پزشک برای او ‌ام‌آرآی نوشت و تشخیص داد که سرطان پانکراس دارد. نخستین شخصی که از این ماجرا باخبر شد خود همسرم بود و تا زمانی که فوت کرد هیچ‌چیزی از بیماری‌اش به من و بچه‌هایم نگفت. من هم خیلی اتفاقی از ماجرا باخبر شدم اما زمانی که فهمیدم او خودش نمی‌خواهد از بیماری‌اش حرفی بزند، من هم حرفی به او نزدم. در حقیقت هر دوی ما یکی از تلخ‌ترین واقعیت‌های زندگی‌مان را مخفی کردیم. او هرگز به من نگفت که بیمار است و من هرگز به او نگفتم که می‌دانم سرطان پانکراس دارد.»

  • مرگ بزرگ‌ترین حامی

با شروع بیماری پدر مهرشاد، او راهی تهران شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت؛ عملی که نیمی از روده، معده، طحال و پانکراس برداشته شد و مرد جوان از مرگ حتمی نجات یافت؛«روزی که برای درمان به تهران رفتیم، پزشکان معالجش گفتند کاری از دست ما برنمی‌آید و تنها یک دکتر است که می‌تواند او را نجات دهد. با زحمت فراوان دکتری را که سفارش کرده بودند پیدا کردیم و در نهایت او شوهرم را جراحی کرد. عمل ۸ساعت طول کشید اما موفق‌آمیز بود. دوباره وضع جسمی شوهرم خوب شد و توانست سر کار برود اما این بهبودی ۲سال بیشتر طول نکشید و دوباره حال او بد شد و سال ۷۶فوت کرد. شوهرم اهل گلایه و شکایت نبود و همیشه غم‌هایش را در خودش می‌ریخت برای همین هم این اتفاق برای او افتاد. ما به‌خاطر مهرشاد هر چندوقت یک‌بار به تهران می‌آمدیم و هزینه‌های درمانی زیادی برای او پرداخت می‌کردیم و تمام این مشکلات برای همسرم سخت بود ولی او هرگز از سختی‌ها دم نمی‌زد و گلایه نمی‌کرد.»

با مرگ آقای نیکزادسر، زن جوان تنها شد و مشکلاتش چند برابر. همسرش نه‌تنها در تمامی مراحل زندگی حامی خیلی بزرگی برایش بود بلکه سنگ صبورش بود و حرف‌هایش را به او می‌زد. حالا نبود همسر سختی‌های زندگی را برایش غیرقابل تحمل کرده بود اما باید به‌خاطر بچه‌هایش مقاومت می‌کرد و می‌جنگید؛ «با خودم می‌گفتم به‌خاطر بچه‌هایم باید تلاش کنم و واقعا هم لحظه‌ای از تکاپو و تلاش دست نکشیدم. همان زمان که پسرم دیپلمش را گرفت، شوهرخواهرم گفت موسسه‌ای در تهران است که با افرادی مثل مهرشاد کار می‌کند و به آنها آموزش می‌دهد.»

  • ورود به دانشگاه برای نخستین‌بار

تلاش مادر برای ثبت نام پسرش در موسسه و گرفتن معافیت سربازی‌اش، به نتیجه رسید و او با گرفتن انتقالی به تهران اسباب‌کشی و پسرش را در موسسه ثبت‌نام کرد؛ «سال ۸۰بود که موفق شدم مهرشاد را در موسسه ثبت‌نام کنم و او را به کلاس‌های اتوکد، ماشین‌نویسی، ویندوز و کلا کلاس‌هایی که مربوط به کامپیوتر بود فرستادم. هفته‌ای ۳روز قبل از اینکه خودم به مدرسه بروم، مهرشاد را به موسسه می‌بردم و سریع برمی‌گشتم تا ساعت ۸صبح که ساعت کاری‌ام شروع می‌شد، به مدرسه برسم. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه سال ۸۴مهرشاد در رشته کامپیوتر دانشگاه سماء کرج بدون امتحان پذیرفته شد. طبق معمول تمام سال‌ها، هر روز صبح که کلاس داشت، پسرم را می‌بردم دانشگاه و بعد از آن راهی تهران می‌شدم تا به محل کارم بروم اما برگشت را خودش می‌آمد؛ با اینکه برایش خیلی سخت بود اما به کمک دوستانش و مردم خودش را به خانه می‌رساند. برای پسرم سخت بود که خودش را با مترو به تهران برساند، اما دلم می‌خواست مستقل باشد و خودش هم از اینکه به تنهایی بیرون می‌رفت و مستقل شده بود، خوشحال بود و تلاش می‌کرد تا موفق‌تر شود. مهرشاد نیاز به واکر نداشت اما سرعت راه رفتنش در قیاس با سرعت افراد عادی خیلی کمتر است و نمی‌تواند با سرعت راه برود یا اینکه اگر دست‌اندازی سر راهش باشد، تعادلش را از دست می‌دهد و زمین می‌خورد اما با کمک دیگران بلند می‌شود.»

  • قبولی در رشته IT

پس از پایان دوران دانشگاه، مهرشاد دوباره خانه‌نشین شد چون کاری برای او که معلولیت جسمی داشت پیدا نشد. پسر جوان شاید نمی‌توانست به سرعت دیگران راه برود یا بنویسد، اما از نظر هوشی نه‌تنها از خیلی‌ها کمتر نبود بلکه ضریب هوشی بالایی داشت و تسلط کامل به کامپیوتر و برنامه‌های آن داشت. خانه‌نشینی مهرشاد اما طولانی نبود و او بار دیگر روانه دانشگاه شد، این‌بار کنکور شرکت کرد و در رشته فناوری اطلاعات مقطع کارشناسی دانشگاه علمی کاربردی پذیرفته شد؛«از قبولی مهرشاد خیلی خوشحال شدم اما یک مشکل وجود داشت، فاصله خانه‌مان تا دانشگاه او خیلی زیاد بود و طرح ترافیک و زوج و فرد اجازه نمی‌داد که هر روز خودم او را به دانشگاه ببرم. وقتی برای ثبت‌نام به دانشگاه مراجعه کردم و مشکل را گفتم، خوشبختانه مسئولان دانشگاه این مشکل را حل کردند. طبق قانون دانشگاه افراد با شرایط خاص می‌توانستند انتقالی بگیرند و پسرم در دانشگاهی نزدیک خانه‌مان ثبت‌نام شد.» با آنکه خانم فریضی سال‌های زیادی را گذرانده بود و در تمام این مدت خم به ابرو نیاورده بود اما بعد از سال‌ها تلاش، ناراحتی‌ها و سختی‌هایی که کشیده بود به‌صورت بیماری در او نمایان شد؛ بیماری‌ای که آن زمان جزء یکی از بدترین بیماری‌ها محسوب می‌شد؛«سال ۸۱بود که بیمار شدم و وقتی به دکتر مراجعه کردم، به من گفتند که سرطان سینه دارم. آن زمان مثل الان علم اینقدر پیشرفت نکرده بود و سرطان سینه هم یکی از بیماری‌های سخت محسوب می‌شد اما با کمک خداوند بیماری‌ام بهبود یافت و بعد از مدتی به‌طور کامل خوب شدم.»

  • موسسه خیریه

شاید اگر فداکاری‌ها و تلاش‌های خانم فریضی نبود، هرگز مهرشاد نمی‌توانست راه برود، سر کلاس مدرسه و دانشگاه بنشیند و الان فارغ التحصیل رشته فناوری اطلاعات نبود. اما فداکاری‌های مادر مهرشاد که الان گرد پیری به چهره‌اش نشسته محدود به پسر خودش نبود. او در تمام سال‌های کاری خود اگر فرد نیازمندی را می‌دید سعی می‌کرد به تنهایی یا با کمک دوستان مشکلاتش را حل کند. زمانی هم که به تهران آمد کمک‌هایش را ادامه داد و در نهایت بعد از بازنشستگی موفق شد موسسه کوچک خیریه‌ای با همکاری چند نفر از دوستانش تاسیس کند؛«از همان زمانی که در مدرسه نابینایان کار می‌کردم، سعی می‌کردم اگر کاری از دستم بربیاید برای بچه‌های نیازمند انجام دهم. وقتی از اهواز به تهران آمدم، در مدرسه شبانه‌روزی مشغول به‌کار شدم که وضعیت شاگردانش خوب نبود و با آنکه درآمد زیادی نداشتم و وسع مالی‌ام متوسط بود سعی می‌کردم تا آنجا که در حد توانم هست به آنها کمک کنم. من یک مادر هستم که بچه‌ای معلول دارد؛ بچه‌ای که اگر او را حمایت نمی‌کردم ممکن بود الان در این شرایط نباشد، برای همین دلم می‌خواست بچه‌هایی که نیازمند هستند حمایت شوند. بعد از بازنشستگی‌ام با خانمی که نابیناست، موضوع موسسه خیریه را مطرح کردم و با همکاری او و چند نفر از آشنایانمان بعد از ۲سال تلاش، موسسه خیریه‌ای تاسیس کردیم. متأسفانه برای این کار خیرخواهانه‌مان افراد زیادی به ما کمک نکردند و حتی محلی که الان برای موسسه درنظر گرفته‌ایم نیز اجاره‌ای است و خود مسئولان خیریه هزینه آن را پرداخت کرده‌اند. با این حال در این مدت، به افراد نیازمند زیادی کمک کرده‌ایم و از خدا شاکرم که مرا در زندگی‌ام موفق کرد.»

  • تنها یک آرزو

مادر مهرشاد اما یک خواسته دارد، خواسته‌ای که شاید برای خیلی‌ها عجیب به‌نظر برسد؛ با آنکه وضع مالی او باتوجه به شرایط زندگی‌اش متوسط است، اما نیازی به کمک مالی ندارد. او یک خواسته دارد و دلش می‌خواهد هر چه زودتر به این خواسته‌اش برسد؛«شاید بزرگ‌ترین آرزویی که در دل داشته باشم شاغل شدن مهرشاد و ازدواج او باشد. پسرم از نظر هوشی هیچ مشکلی ندارد و این را می‌توان با مصاحبه و امتحانات ورودی برآورد کرد. اما تنها چون از نظر فیزیکی مشکل دارد نتوانسته است کار پیدا کند. مهرشاد تسلط کامل به کامپیوتر دارد و لیسانس آی تی و فوق‌دیپلم کامپیوتر دارد. پسرم با ۳۵سال سن خانه‌نشین است و در تمام این مدت نتوانستم برای او کاری پیدا کنم. تنها ایرادی هم که گرفته می‌شود به‌خاطر وضعیت فیزیکی مهرشاد است. دلم می‌خواهد که مهرشاد در جایی مشغول به‌کار شود و بعد از آن هم ازدواج کند. البته این فقط خواسته من نیست، بلکه بزرگ‌ترین آرزوی پسرم نیز همین است.»

  • شما چه می‌کنید؟

مهرشاد نیکزادسر با وجود فلج مغزی مادرزادی توانسته در رشته مهندسی آی‌تی‌ فارغ‌التحصیل شود. او اینک در پی شغلی برای کسب درآمد است. شما برای کمک به این مهندس جوان چه می‌کنید.

https://hoorkhabar.ir/575129کپی شد!
39